یکی از سادهترین کارهایی که در یک رابطه دوستانه یا عاشقانه میتوان کرد «ترک» است. در شروع رابطه همه چیز جالب و هیجانانگیز است. گذراندن وقت با فردی که دنیای متفاوتی دارد جهانمان را رنگی تازه میبخشد؛ فردی با تفریحات متفاوت و قابلیتهای متفاوت. او چیزهایی دارد که در ناخودآگاهمان آرزو کردهایم، «جذابیتِ تفاوت» چنان اغوایمان میکند که با اشتیاق فقط درصدد کشف «او» هستیم.
کم کم اما یک چیزهایی پیدا میشود. اصلا همان تفاوتهای جذاب منشا رنج میشوند. برای منِ درونگرا، یک آدم اجتماعی و برونگرا در ابتدا بسیار جذاب است. از هر دری سخن میگوید، عاشق سفر و معاشرت است، برخلاف من دوستان زیادی دارد، بسیار سرگرمکننده و پرانرژی به نظر میرسد و … اما به مرور همین مساله مایهی رنج میشود. چون به نظر میرسد او همهجا در حال خودنمایی است. نمیشود کنارش آرام گرفت، آدم کم عمقی است که هر چیزی به سادگی حواسش را پرت میکند و از همه بدتر او به حدی دیده میشود که دیگری در کنارش تبدیل به موجودی نامرئی خواهد شد.
سادهترین راه ترک است؛ راهی که انسان توسعه نیافته طی میکند. راه سختتر و شیرینتر اما ماندن و شناختن است. کاوش و عمقبخشی به رابطه است. درک همدلانهی «او» و «ما» است و اینکه در داشتن تفاوتهای ذاتیمان بیتقصیریم اگرچه همچنان مسوول هستیم.
پذیرش «او» همانگونه که هست ابدا به معنای عدم کوشش در جهت رشد نیست. تغییر بزرگی در این «ادامه دادن» رخ خواهد داد؛ تغییری که در آن دو انسان «تفاوتهایشان» را وارسی میکنند، تحلیل میکنند و به درکی همدلانه میرسند و آنگاه یکدیگر را میبخشند؛ بخششی که نشات گرفته از درک است نه از سر ترس و بیچارگی؛ بخششی که ناشی از شفقت به خود و دیگری است.
ما درست به دلیل همین تفاوتها عاشق هم میشویم و به راههای ساده رفتن از ما آدمهای تنهایی میسازد که همیشه از ترس تنهایی به تنهایی پناه بردهاند.